به کوشش: رضا باقریان موحد




 

زبان خامه ندارد سرِ بیان فراق *** و گر نه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدّت عمرم که بر امید وصال *** به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم *** به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال *** که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی *** فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود *** ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم *** که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب *** قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده است *** تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار *** مدام خون جگر می خورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق *** ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ *** به دست هجر ندادی کسی عنان فراق


1.زبان قلم قصد ندارد که داستان فراق و دوری را بیان کند، و گرنه ی قصه ی هجران را برایت شرح می دهم؛ یعنی فراق چنان دردناک است که نمی توان گفت.
2.افسوس و دریغ که بیشتر سال های عمرم در اشتیاق دیدار معشوق به پایان رسید، ولی زمان دوری و فراق او به آخر نرسید.
3.قسم به راستی و رهروان صادق راه عشق!سری را که از روی غرور و افتخار به آسمان می ساییدم، بر درگاه دوری و هجران معشوق بر خاک نهادم و فراق را پذیرفتم؛ یعنی درد هجران چنان رنجی برایم به همراه داشت که از غرور و تفاخر به خاک ذلّت افتادم و تسلیم فراق شدم.
4.ای معشوق!غم فراق تو بال و پر مرغ دلم را ریخته و او را ناتوان کرده است.چگونه می توانم در هوای وصالت پربگشایم و از آن لذت ببرم، در حالی که یک پرنده ی عاشق بی بال و پرم؟
5.در حالی که زورق صبر و تحمل من از بادبان دوری و فراق یار، در دریای بیکران اندوه گرفتار شده است، دیگر چه چاره ای می توانم بکنم؟ چنان صبر و شکیبایی را از دست داده ام که بیچاره گشته و نمی دانم چه کنم.
6.ای معشوق!دیگر فرصت و فاصله ای نیست.به زودی از موج اشتیاق دیدارت در دریای بیکران فراق، کشتی عمرم غرق خواهد شد؛ یعنی عمر من در غم فراق تو دارد به پایان می رسد.
7.اگر روزی هجران و فراق به دست من بیفتد، او را خواهم کشت.امید دارم روزگار فراق، سیاه و خانه و کاشانه اش تباه گردد.
8.ما عاشقان!یار سپاه خیالیم و همنشین صبر و همدم سوز و آتش دوری از معشوق و مصاحب هجران اوییم؛ یعنی دائماً در فکر و خیالاتی مستم که راه به جایی ندارد.در فراق یار می سوزم.
9.ای معشوق!در حالی که تنم وکیل سرنوشت و قضای الهی و دلم ضامن و نگه دار فراق است، چگونه می توانم از جان و دل و صمیمانه ادّعای وصال و دیدار تو را داشته باشم؟ من پذیرفته ام که باید در فراق و دوری از تو زندگی کنم و انتظار وصال نداشته باشم.
10.از سوز اشتیاق دیدار معشوق دلم بسوخت و کباب شد و دور از یار، پیوسته از خوان و سفره ی فراق او خون جگر می خورم و رنج فراوان می برم.
11.روزگار و سرنوشت وقتی مرا اسیر محبّت و عاشق دید، گردن صبرم را با کمند جدایی بست؛ یعنی صبر را هم از من گرفت و مرا بی قرار و پریشان ساخت.
12.ای حافظ!برای رسیدن به معشوق، تنها شوق کافی نیست؛ اگر کار با شوق و شور به سامان می رسید، هیچ عاشقی رشته ی فراق را به هجران -دوری همیشگی از محبوب -نمی سپرد و تسلیم او نمی شد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول